گنجور

 
حاجب شیرازی

ای که بس بی خبری عالم انسانی را

کرده بر خویش روا خصلت حیوانی را

کیست آن کس که به حیوان کند اثبات شرف

آنکه دارد صفت خاصه رحمانی را

حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشین

رو، ز آئینه بیاموز تو حیرانی را

اگر امروز ز درویش وز شاهت خبر است

بگدائی بخری حشمت سلطانی را

نفسی نفس دغا پیشه اگر رام کنی

عین رحمانی و بندی دم شیطانی را

مدعی نقص کمالات مرا گفت چه باک

اهرمن خیره شود صنعت یزدانی را

ای که در عالم جسمی به حقیقت پابست

جسم حائل نشود باطن نورانی را

نیمه شب با رخ چون روز چو روشن گذری

نور باران کنی از رخ شب ظلمانی را

دل در آن شور که من در قفس سینه تنگ

شرمگین کرده ز رخ یوسف کنعانی را

زاهد این حیله و طامات و خرافات بنه

مرد دانا نخرد سکه نادانی را

گر نهی پا بسر چرخ بدین حسن و جمال

چرخ ثور و حمل آرد صف قربانی را

صلح کل باش و دل از وسوسه جنگ بشوی

تا چو دیوان نکنی خدمت دیوانی را

از پی نزع صلاح آمر کل فرمان داد

کیست گردن ننهد حکم جهان بانی را

داغ را پخته بسوزم جگر ای پخته خام

تا تو زینت نکنی صفحه پیشانی را

«حاجب » از پرده اوهام برون مینه گام

تا بداند همه کس معنی روحانی را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode