گنجور

 
حاجب شیرازی

از رخ فکند شاهد واحد نقاب را

رونق شکست جرم مه و آفتاب را

بر صفحه دید تا خط ما آسمان کشید

بر لوح جدی اول برق و شهاب را

عیسی ستاره بود منم عین آفتاب

باید ستاره دور، زند آفتاب را

ما را مبین خراب که آباد مطلقیم

بس گنجها نهفته مکان خراب را

ای کج حساب بی خبری تو که کردگار

طومار کرده دفتر یوم الحساب را

خواهی شنید پنبه، گر، از گوش برکشی

ازمصدرجلال عتاب و خطاب را

کمترزجنگ دم زن و خواهان صلح باش

تانشنوی صلای عذا و عقاب را

رسواچوصبح کاذبی و مشک پرزباد

دردعوی خلاف سوال و جواب را

خواهی اگر ز قدرت طبعم شوی خبر

تجدید کن کتاب صلوة و نصاب را

«حاجب » حجاب و هم جهان را فرا گرفت

واجب بود، که بر فکنی این حجاب را

 
sunny dark_mode