گنجور

 
حافظ

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد

هر جا که دلی باشد در دام بلا افتد

ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم

تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد

هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرد

بر تخته فیروزی تا قرعه کرا افتد

گر زلف سیاهت را من مشک ختا گفتم

در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد

آخر چه زیان افتد سلطان ممالک را

کو را نظری روزی بر حال گدا افتد

آن باده که دل‌ها را از غم دهد آزادی

پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران

چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۲۲ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصر بخارایی

صد قطرهٔ خون هر دم از دیدهٔ ما افتد

عشاق پریشان را بنگر که چه‌ها افتد

دل از هوس خالت بر زلف تو می‌پیچد

مرغ از طمع دانه در دام بلا افتد

گر قد تو را روزی در باغ گذر باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه