گنجور

 
حافظ

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد

هر جا که دلی باشد در دام بلا افتد

ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم

تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد

هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرد

بر تخته فیروزی تا قرعه کرا افتد

گر زلف سیاهت را من مشک ختا گفتم

در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد

آخر چه زیان افتد سلطان ممالک را

کو را نظری روزی بر حال گدا افتد

آن باده که دلها را از غم دهد آزادی

پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد

احوال دل حافظ از دست غم هجران

چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد