گنجور

 
حافظ

ببین هلالِ محرّم بخواه ساغر راح

که ماه اَمن و اَمان است و سال صلح و صلاح

نزاع بر سر دنیای دون گدا نکند

به پادشه بِنه ای نور دیده کوی فلاح

عزیز دار زمانِ وصال را، کـ‌آن دَم

مقابلِ شبِ‌قدر است و روزِ اِستِفتاح

بیار باده که روزش به خیر خواهد بود

هر آن که جام صبوحی نهد چراغ صباح

کدام طاعتِ شایسته آید از من مست

که بانگِ شام ندانم ز فالق الاصباح

دلا تو غافلی از کار خویش و می‌ترسم

که کس درت نگشاید چو گم کنی مفتاح

به بوی وصل چو حافظ شبی به روز آور

که بشکفد گل بختت ز جانبِ فتّاح

زمان شاه شجاع است و دور حکمت و شرع

به راحت دل و جان کوش در صباح و رواح