گنجور

 
حافظ

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!

چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز

به بوی روز وصال تو در شبان دراز

دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم

غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام

که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز

به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست

چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش

ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز

هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود

نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند

نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند

تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز