گنجور

 
حافظ

دلا چندَم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر

تو نیز ای دیده خوابی کن، مراد دل بر آر آخر

منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم

دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر؟

مراد دنییٖ و عُقبیٖ به من بخشید روزی‌بخش

به گوشم قول چنگ اولی، به دستم زلف یار آخر

چو باد از خرمنِ دونان، ربودن خوشه‌ای تا چند؟

ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر

نگارستان چین دانم، نخواهد شد سَرایت لیک

به نوکِ کِلکِ رنگ‌آمیز، نقشی می‌نگار آخر

دلا در مُلک شبخیزی، گر از اندوه نگریزی

دَم صُبحت بشارتها، بیارَد ز آن دیار آخر

بُتی چون ماه زانو زد، میی چون لعل پیش آورد

تو گویی تائبم حافظ، ز ساقی شرم دار آخر