گنجور

 
حافظ

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی؟

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

بیا که خرقهٔ من گر چه رهن میکده‌هاست

ز مال وقف نبینی به نام من درمی

حدیثِ چون و چرا دردِ سر دهد ای دل

پیاله گیر و بیاسا ز عمرِ خویش دمی

طبیبِ راه‌نشین درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده‌دل مسیح‌دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم

به آن که بر در میخانه برکشم عَلَمی

بیا که وقت‌شناسان دو کون بفروشند

به یک پیاله میِ صاف و صحبتِ صنمی

دوام عیش و تنعم نه شیوهٔ عشق است

اگر معاشرِ مایی بنوش نیش غمی

نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کِشته‌زار جگرتشنگان نداد نمی

چرا به یک نیِ قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شکرافشانی از نیِ قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست

جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی