گنجور

 
قاسم انوار

جَمالَ غرّةِ عَیْنی رَأَیتُ فی سلمی

فَزادَ بَهْجَةَ قَلْبی وَ زالَ لی اَلَمی

رَأَیْتُ غرّةَ وَجْهِ الحَبیبِ، قُلْتُ: سَلام

فَقالَ لی: وَ عَلیْکَ السَّلامُ، یَابْنَ عَمی

 
 
 
سعدی

مرا تو جان عزیزی و یار محترمی

به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد

که مونس دل و آرام جان و دفع غمی

هزار تندی و سختی بکن که سهل بود

[...]

امیرخسرو دهلوی

سزد که سجده کنند، ای برهمن عجمی

همه بتانت که محراب چشم هر صنمی

در آب و آینه بینی همیشه صورت خویش

که آفتاب پرستی و بت پرستی همی

همه ولایت روی تو یاغی ست مگر

[...]

حافظ

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست

[...]

جامی

همی دهد خبر از گل نسیم صبحدمی

ز گشت باغ میاسا به عذر بی درمی

به دست اگر درمت نیست کن به باده گرو

قبای محترمی وکلاه محتشمی

به پیش ناوک غم هر گلی کنون سپریست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه