گنجور

 
حافظ

شهری‌ست پُر ظریفان وز هر طرف نگاری

یاران! صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طُرفه‌تر جوانی

در دست کس نیفتد زین خوب‌تر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جانِ مُرکب؟

بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی؟

کم غایت توقع بوسی‌ست یا کناری

مِی بی‌غش است دریاب، وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد امّید نوبهاری؟

در بوستان حریفان مانند لاله و گل

هر یک گرفته جامی بر یادِ رویِ یاری

چون این گره گشایم، وین راز چون نمایم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلفِ شوخی

مشکل توان نشستن در این چنین دیاری