گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

یک امشبی که توئی در برابرم سرمست

گمان مبر که خبر از وجود خویشم هست

نشسته ای تو، من و شمع ایستاده بپای

تو مست باده و من مست چشم باده پرست

قسم بجان تو کز جان و از جهان برخاست

هر آنکه یک نفس از روی عیش با تو نشست

نهاد دل بتو و از همه جهان برداشت

گشاد در بتو و بر رخ دو عالم بست

بخواب نیز نمی آید این خیال که تو

نشسته باشی و من ایستاده جام بدست

گذشت کار حبیب این زمان چه میخواهی

فتاد ماهی در آب و رفت تیر از شست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode