گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ما را بشیخ شهر سوال و جواب نیست

زیرا که در میانه حساب و کتاب نیست

تو میروی بمسجد و من سوی میفروش

ای نور دیده جای عتاب و خطاب نیست

گوئی که حق عذاب کند گر خوری شراب

عذب است اگر عذاب کند حق، عذاب نیست

من سالها بمسجد و میخانه بوده ام

جز در سرای پیر مغان، فتح باب نیست

تا چند بیم میدهی از دوزخ و عقاب

افزون ز صحبت تو بدوزخ عقاب نیست

آن مژده ای که عقده ای از دل گشایدت

جز بانگ چنگ و نغمه ساز و رباب نیست

از ما و شیخ فصل خصومت کجا شود

زیرا که گوش شیخ بفصل الخطاب نیست

من دفتر و و کتاب بسی درس گفته ام

این علم، علم دفتر و بحث و کتاب نیست

از ما حساب کار چه جوئی، تو شیخ شهر!

امروز اگر بزعم تو روز حساب نیست

درویشرا نصیبه بجز نیستی کجاست؟

از ما مجو زکوه که ما را نصاب نیست

ننهاده شه بملک خرابات باج و خرج

آری خراج در خور شهر خراب نیست