گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

نکرده ای ببر ای سرو جامه گلگون

که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون

قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم

و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون

رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن

بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون

گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم

چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون

جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند

کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون

چسان برون رود از سر خیال روی توام

که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون

حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق

که سر نهیم بصحرا و پای در هامون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode