گنجور

 
قطران تبریزی

بتی که سجده برد پیش او مه گردون

به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون

بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول

بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون

اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب

که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون

ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار

چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون

اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است

بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون

از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند

نبید نهی نباشد بخلدعدن درون

زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان

هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون

همان وصال پدیدار گشت در هجران

همان بهار پدیدار گشت در کانون

ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی

برون فکنده زمین گنج خانه قارون

کسی نماند از این وصل در جهان درویش

دلی نماند از این راز در جهان محزون

اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست

بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون

کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول

کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون

دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم

همان دو خسرو منصور و سید میمون

امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور

که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون

یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش

یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون

ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول

بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون

بدولت این بود آن را همیشه راهنمای

بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون

یکی بگیرد چندان که داشتی مملان

یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون

ایا شهی که ز خون عدوت در میدان

بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون

نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر

نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون

قضات هست زبون و اجلت هست مطیع

جهانت هست مسخر زمانه هست زبون

زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس

ستاره را نرود در سیاست تو فسون

تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود

چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون

بعمرها بمرادی رسد همه کس باز

بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون

هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم

هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون

همیشه تا خبر طور باشد و موسی

همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون

ولیت باد چو موسی بناز در که طور

عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون