گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم

وز سر کار خویش دلت را خبر کنم

با دشمنان من چو تو پیوند میکنی

من نیز دوستی تو از دل بدر کنم

بازیچه میکنی سخنان مرا گمان

بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

تا صد هزار بارت از خود بتر کنم

نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر

نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم

روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق

از خاوران بگیرم تا باختر کنم

باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف

از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم

ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور

کار تو را حواله بحکم قدر کنم

مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق

چندین هزار مشغله و شور و شر کنم

آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را

چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم

گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش

می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم

با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی

من نیز روی خویش بشکل دگر کنم

تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من

تدبیر کار خویش به آه سحر کنم

دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان

یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم

گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم

لبیک عاشقی بزنم در میان کوه

وز حال خویش عالمیان را خبر کنم

جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم

[...]

ظهیر فاریابی

تاذکر همتت به جهان در سمر کنم

گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم

امیرخسرو دهلوی

نی پای آن که از سر کویت سفر کنم

نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش

ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم

ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم

[...]

جلال عضد

روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم

وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم

کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را

از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم

از گریه فرش را همه در موج خون کشم

[...]

جهان ملک خاتون

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست

او را ز حال زار دل خود خبر کنم

باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه