میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم

وز سر کار خویش دلت را خبر کنم

با دشمنان من چو تو پیوند میکنی

من نیز دوستی تو از دل بدر کنم

بازیچه میکنی سخنان مرا گمان

بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

تا صد هزار بارت از خود بتر کنم

نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر

نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم

روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق

از خاوران بگیرم تا باختر کنم

باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف

از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم

ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور

کار تو را حواله بحکم قدر کنم

مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق

چندین هزار مشغله و شور و شر کنم

آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را

چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم

گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش

می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم

با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی

من نیز روی خویش بشکل دگر کنم

تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من

تدبیر کار خویش به آه سحر کنم

دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان

یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم