گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش

گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش

تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف

یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش

تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی

در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش

گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل

بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش

خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر

رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش

بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن

در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش

غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه

ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش