گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش

گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش

تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف

یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش

تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی

در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش

گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل

بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش

خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر

رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش

بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن

در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش

غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه

ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سوزنی سمرقندی

نوبهار تازه پیدا کرد رنگ و بوی خویش

برگرفت از باد مشکین گل نقاب از روی خویش

بوستان چون جلوه زد گل را بطرف جوی خویش

کرد گل عاشق جهانرا بر رخ نیکوی خویش

مرغ دستانزن بلحن حلق دستانگوی خویش

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش

نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد

بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش

چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق

[...]

جامی

چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش

کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش

آب رویم تا ز خاک پای توست ای سرو ناز

کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش

با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا

[...]

هلالی جغتایی

ای کجی آموخته پیوسته از ابروی خویش

راستی هم یادگیر از قامت دلجوی خویش

کعبه ما کوی تست، از کوی خود ما را مران

قبله ما روی تست، از ما مگردان روی خویش

سر ببالین فراغت هر کسی شب تا بروز

[...]

وحشی بافقی

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند

این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش

لازم ناکامی عشق است استغنای حسن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه