گنجور

 
جامی

چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش

کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش

آب رویم تا ز خاک پای توست ای سرو ناز

کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش

با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا

خون ما ریزی و آمیزی به خاک کوی خویش

چون به شکل ابروی توست استخوان پهلویم

کرده ام پیوسته دل را جای در پهلوی خویش

تا رخت را از صفا آیینه می دارند خلق

برنمی دارم سر از آیینه زانوی خویش

گر نه چون موی میانت باشد اندر لاغری

بگسلانم رشته جان از تن چون موی خویش

قتل جامی غمزه را فرما به دست خود مکش

زحمت او دور دار از ساعد و بازوی خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode