گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

بر خیز که خاست باد شبگیر

موذن بمناره گفت تکبیر

تو نیز چو باد و چون موذن

گر باده خوری بنوش شبگیر

سرخی شفق سپیدی صبح

خونی است که ریخته است در شیر

مهتاب و هوای صبحدم بین

آمیخته شیر با تبا شیر

آنجرعه که ماند در سبو دوش

بردار و بجام کن سرازیر

مه داس و فلک بسان دستاس

وین روی زمین چو سنگ در زیر

این بدرود آن بکوبد و مرگ

از خوردن ما نمیشود سیر