گنجور

 
اثیر اخسیکتی

خاتون زمان به دست شبگیر

برداشت ز چهره پرده قیر

شب کُحل شد و چو مردم کهل

آمیخت سواد قیر با شیر

نور رخ یوسف سماوی

پُر تاب زد از معقر بیر

چشم خوش اختران فرو بست

از غمزه، به خندهٔ تباشیر

سِرحان سحر قضیب دنبال

در قوسه چرخ راند چون تیر

او تار زبانه‌های اوتار

بر چنگ افق کشید تقدیر

پس، دست زنان خروس قوال

آهنگ بلند کرد، بر زیر

من نیم غنوده نیم بیدار

کآمد نفس شمال شبگیر

در طره ودیعه‌های نافه

در جیب خزانه‌های اکسیر

سرد و تر و خوش مزاجی او را

همچون دم غمگنان به تأثیر

برخاستمش به پای حرمت

بر دست نهاده دست توقیر

جانم به زبان عذر گویا

کای عکس نمای چرخ تزویر

ای هفت زمین ز تو به نزهت

وی هشت جنان ز تو به تشویر

راغ از تو، پر از متاع خرخیز

باغ از تو، پر از نگار کشمیر

بر شاخ کنی ز غنچه امرود

بر آب نهی، ز لرزه زنجیر

لاله ز تو در قبای اطلس

گلبن ز تو، در دواج تعطیر

آیا، خبر از کجات پرسم

گفت، از در خسرو جهانگیر

کسری دویم. مظفرالدین

کافکند ملوک را به تسکیر

خسرو قزل ارسلان که تیغش

بهرام دلی است مهر تنویر

شاهی که ز عکس برق رمحش

بینائی چشم ماه شد، خیر

در نیم شبان به نوک پیکان

بر کفله مور بست تشمیر

عقلی است مثال داده مطلق

روحی است قبول کرده تصویر

خلق ملکیش برکشیده

از دیو، لباس نفس تشریر

در رزم، شهاب ناوک او

بربود، ز ران یوز تخسیر

اقطاع ابد به نام او کرد

صاحب دیوان دور تقریر

کز بهر چو تو خلف گرانید

خاک آدم به آب تخمیر

ای راوی مدح تو افاضل

وی چاکر صدر تو مشاهیر

توقیع تو، منشی فلک را

در دست برنده کلک زنجیر

جولانگه نور و ظل، به قسمت

از عرصه ملک توست یک تیر

در تربیت دماغ نامت

جلغوزه کُردک تُنُک ویر

وز بهر علاج روح بیمار

خلق تو مفرح و تباشیر

هرچند که دشمنانت خیرند

ده ده به یکی بطانه چون سیر

چون قد پیاز، مثله گردند

از تیغ تو در مقام تعزیر

زین پس به سعادت از تو یک عزم

وز بخت صد اتفاق تیسیر

بنده که ز بارگاه دانش

دارد به سخنوری مناشیر

بازی است جهان شکار کاو را

شیران معانی‌اند نخجیر

مرغان دارد، زمانه لیکن

مرغ ارزن نه مرغ انجیر

گرچه ز گریزگاه زنگان

در دام تحسر است و تحسیر

افسرده چو آب، در دم دی

پژمرده چه شاخ، در مه تیر

دستی همه حلق، همچو ملعق

جانی همه رخنه همچو کفگیر

از وجه تقاعد ارچه رفته است

بر بنده هزار گونه تقصیر

آن فائت را قضا توان کرد

گر باشد در وفات تاخیر

در بندگیی چنان، چه لذت

در زندگیی چنین، چه توقیر

بی شاه و امیر زندگانی

آه از سبکی چنان گران میر

هرچند نه دلپذیر عذر است

اینجا زره قضا و تقدیر

با عفو شه آنقدر توان گفت

کای عذر پذیر، عذر بپذیر

ایوان سپهر باد، صدرت

شاگرد وثاق تو مه و تیر

با هم به موافقت نشسته

زایزد تقدیر و از تو تدبیر

 
 
 
عین‌القضات همدانی

گفتم که پیامبری تو یا پیر

گفت او که دوئی ز راه برگیر

خاقانی

دل پردهٔ عشق توست برگیر

جان تحفهٔ وصل توست بپذیر

تن هم سگ کوی توست دانی

دانم که نیرزدت به زنجیر

گفتی که بجوی تا بیابی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
ظهیری سمرقندی

ای رای تو بر سپهر تدبیر

صورتگر آفتاب تقدیر

راز کره پیاز مانند

پیش دل تو برهنه چون سیر

سعدی

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه