گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

چه خوش است آنکه شبی از سر شب تا بسحر

با تو خسبیم بیک بالش و در یک بستر

بر نگیریم سر از بالش تا بانگ خروس

بر نداریم سر ار بستر تا گاه سحر

بخوریم از دهن تنگ توهی نقل و نبات

ببریم از لب گلبرگ توهی قند و شکر

گه ببوسیم بشوخی ز دهانت چه قدح

گه بگیریم ز تنگی بمیانت چه کمر

لیکن این حال محال است که از جور رقیب

نتوانم بگذرگاه بروی تو نظر

گر میسر شود، از دوست ندارم امید

ور تصور شود، از بخت ندارم باور

هر چه آید بسر از دوست نشاید گله کرد

کوی عشق است و ره مشغله و جای خطر

عاشق از جا نرود گر همه یکجا برود

عقل و دین و دل و جان، مال و منال و سرو زر

 
sunny dark_mode