گنجور

 
خاقانی

دل پردهٔ عشق توست برگیر

جان تحفهٔ وصل توست بپذیر

تن هم سگ کوی توست دانی

دانم که نیرزدت به زنجیر

گفتی که بجوی تا بیابی

جستیم و نیافتیم تدبیر

در کار دلی که گمره توست

تقصیر نمی‌کنی ز تقصیر

تیری ز قضای بد سبق کرد

آمد دل من بخست بر خیر

آن تیر ز شست توست زیرا

نام تو نوشته بود بر تیر

خاقانی اگرچه هیچ کس نیست

هم هیچ مگو به هیچ برگیر

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
عین‌القضات همدانی

گفتم که پیامبری تو یا پیر

گفت او که دوئی ز راه برگیر

خاقانی

ای خواجه حساب عمر برگیر

زین خط دو رنگ شام و شبگیر

جز خط مزور شب و روز

حاصل چه ازین سرای تزویر

خوانی است جهان و زهر، لقمه

[...]

ظهیری سمرقندی

ای رای تو بر سپهر تدبیر

صورتگر آفتاب تقدیر

راز کره پیاز مانند

پیش دل تو برهنه چون سیر

اثیر اخسیکتی

خاتون زمان به دست شبگیر

برداشت ز چهره پرده قیر

شب کُحل شد و چو مردم کهل

آمیخت سواد قیر با شیر

نور رخ یوسف سماوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه