گنجور

 
خاقانی

دل پردهٔ عشق توست برگیر

جان تحفهٔ وصل توست بپذیر

تن هم سگ کوی توست دانی

دانم که نیرزدت به زنجیر

گفتی که بجوی تا بیابی

جستیم و نیافتیم تدبیر

در کار دلی که گمره توست

تقصیر نمی‌کنی ز تقصیر

تیری ز قضای بد سبق کرد

آمد دل من بخست بر خیر

آن تیر ز شست توست زیرا

نام تو نوشته بود بر تیر

خاقانی اگرچه هیچ کس نیست

هم هیچ مگو به هیچ برگیر