بر خیز که خاست باد شبگیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر