گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد

جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد

خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی

دماغ تر کند و جام باده در گیرد

نسیم باد بهاران بر آتش دل من

چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد

اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام

درون کاسه سیمین بآب زر گیرد

قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس

قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد