گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

از عقل، عشق کرده عجب بی خبر مرا

هر سو کشد چو مردم بی پا و سر مرا

افسانه میکنی سخنان مرا گمان

افسانه ایست نیز از این خوبتر مرا

هر نیمه شب خیال تو تا وقت صبحدم

شیرین چو جان و دل کشد اندر ببر مرا

هر صبحدم رسول تو با صد نوید لطف

چون آفتاب حلقه بکوبد بدر مرا

در مدرس حقایق تحصیل علم عشق

بسیار کرده ام، تو مخوان بی هنر مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد

[...]

انوری

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

[...]

امیرخسرو دهلوی

دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا

فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است

کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب

[...]

حسین خوارزمی

ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا

وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا

عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت

معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا

عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم

[...]

صوفی محمد هروی

آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا

چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا

نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم

زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا

دردی است در دلم که مداوا لبان اوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه