گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

از عقل، عشق کرده عجب بی خبر مرا

هر سو کشد چو مردم بی پا و سر مرا

افسانه میکنی سخنان مرا گمان

افسانه ایست نیز از این خوبتر مرا

هر نیمه شب خیال تو تا وقت صبحدم

شیرین چو جان و دل کشد اندر ببر مرا

هر صبحدم رسول تو با صد نوید لطف

چون آفتاب حلقه بکوبد بدر مرا

در مدرس حقایق تحصیل علم عشق

بسیار کرده ام، تو مخوان بی هنر مرا