گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

افسانه بد مستی ما دوش سمر شد

هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد

از حالت پیری و جوانی سخنی نغز

سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد

یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود

آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد

گویند که اکسیر بود خاک در دوست

ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد

خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق

یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد

این را سخن آمد بمذاق همه شیرین

آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد

چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت

یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد

از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت

یک قطره باران که درخشنده گهر شد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

احوال دلم باز دگر باره دگر شد

عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود

آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد

تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی

تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد

قوت دل ریشم همگی خون جگر شد

گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی

از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد

صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان

[...]

بیدل دهلوی

ای شمع تک وتاز نفس ‌گرد سفر شد

اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد

در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند

زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد

مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند

[...]

جیحون یزدی

شوال رسید و مه روزه بسفر شد

جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد

در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد

زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد

اقبال لاهوری

وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد

از سوز حیاتست که کارش همه زر شد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه