گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

افسانه بد مستی ما دوش سمر شد

هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد

از حالت پیری و جوانی سخنی نغز

سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد

یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود

آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد

گویند که اکسیر بود خاک در دوست

ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد

خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق

یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد

این را سخن آمد بمذاق همه شیرین

آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد

چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت

یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد

از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت

یک قطره باران که درخشنده گهر شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode