گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

زاهدی از صومعه بیزار شد

نیمه شبان بر در خمار شد

جام می از شاهد مستان گرفت

مست شد و بر سر بازار شد

رشته تسبیح فتادش ز دست

دام دلش حلقه زنار شد

از تن و سر خرفه و دستار را

کرد بیک سوی و سبکبار شد

سر چو بپای خم می بر نهاد

فارغ از اندیشه دستار شد