گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تا جان مرا از لب لعل تو خبر شد

قوت دل ریشم همگی خون جگر شد

گلگون شده بد روی من از اشک عقیقی

از خاک درت کاه رخم باز چو زر شد

صاحب نظری هست مسلم به من، ای جان

کز خاک کف پای توام کحل بصر شد

هر سر که نشد خاک در دوست، به معنی

در راه یقین سرمه ارباب نظر شد

تا گشت پریشان سر زلفت چو دل من

دیوانگیم در همه شهر سمر شد

خسرو، اگر آن لعل تو خواهد، مکنش عیب

چون قسمت طوطی سخنم گوی شکر شد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

احوال دلم باز دگر باره دگر شد

عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود

آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد

تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد

[...]

بیدل دهلوی

ای شمع تک وتاز نفس ‌گرد سفر شد

اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد

در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند

زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد

مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند

[...]

جیحون یزدی

شوال رسید و مه روزه بسفر شد

جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد

در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد

زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد

میرزا حبیب خراسانی

افسانه بد مستی ما دوش سمر شد

هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد

از حالت پیری و جوانی سخنی نغز

سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد

یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود

[...]

اقبال لاهوری

وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد

از سوز حیاتست که کارش همه زر شد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه