گنجور

 
جیحون یزدی

شوال رسید و مه روزه بسفر شد

جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد

در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد

زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد

تنها نه همینم رمضان بی می سرشد

کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود

آنم که بجز سوی می ناب نرفتم

آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)

تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم

هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم

بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم

می قوت جان و کز کم قوت روان بود

سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست

زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست

این ملک دروغست خود از دوره کی نیست

شهری که در او میکده نی داخل شی نیست

امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست

این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود

ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست

خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست

آنگاه ببینیم که دارنده می کیست

بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست

من راستی آنست که بی می نکنم زیست

تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود

آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت

نظمی نه که می بتوان خورد سلامت

یا اسم دوا باید یا ترک اقامت

وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت

این هوش و فراست نبود غیرکرامت

زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود

یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد

خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد

میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد

کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد

احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد

وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود

ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان

ای صورت دانائی و ای معنی انسان

هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان

دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان

گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان

آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود