ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از احساسات عاشقانه و دلتنگی خود سخن میگوید. او به بوی معشوق و تأثیر آن بر دلمشغولیها و دردهای خود اشاره میکند و حسرت و longing را در دل دارد. به باغ میرود اما داغی که در دلش دارد، او را نگران و ناامید کرده است. او از دلتنگی و فشار زندگی فرار میکند و به یاد معشوق، به غنچهها و لالهها فکر میکند. شاعر همچنین به ارتباط عمیق خود با معشوق و تأثیرات عشق بر زندگیاش تأکید کرده و به صورت استعاری از رازهای دل و عدم درک دیگران از آن سخن میگوید. در نهایت، او به محدودیتهای خود و ناتوانی در بیان احساساتش میپردازد.
هوش مصنوعی: از عطر او در دل گلها نشانهای از محبت و هدیهای وجود دارد و از درد و رنج من، نشانهای در دل لالهها پیدا میشود.
هوش مصنوعی: به باغ رفتم و احساسی عمیق از درد و محبت داشتم، طوری که به نظر میرسید حس تعلق من به گلهای جوان و غنچهها بیشتر از هر چیزی است.
هوش مصنوعی: وقتی دلگیر و ناراحت هستم از آدمها دور میشوم، چون حتی نسیم هم میتواند به دل لطیف گلآشکار آسیبی بزند.
هوش مصنوعی: دیگر هیچ چیزی در گرو سایه پرنده بزرگی نیست، اما من هنوز به او تعلق دارم و حق و نشانی از خودم را بر او دارم.
هوش مصنوعی: نگذار حسرت شمشیر تو را به زمین بیندازد. هنوز هم که جان کمی دارم، دستم را بلند میکنم.
هوش مصنوعی: به جای رفتن به کعبه برای زیارت، مرا که فقط یک سنگ بیاحترام هستم، فراموش نکن. زیرا برای سجده و عبادت، خاک پای معشوق برای من ارزش بیشتری دارد.
هوش مصنوعی: برای کارهای خود سخن مگو، چون هر مسئلهای نزد متخصص آن، همانند غنچهای است که هر گرهای از کار را زبانی دارد و حقایقش را بیان میکند.
هوش مصنوعی: من از راز و حال دلهای تنگ و غمگین بیخبرم، اما میدانم که دل من با هر غنچهای زبان مشترکی دارد و احساساتش را بیان میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بدست تو ملکا ملک خسروانی هست
بدین جهانت فرمان و کامرانی هست
تو یادگار فریدون و آن جمشیدی
ز هر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست
همه سعادت و تایید از آسمان خواهند
[...]
ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست
سری چنین نه همانا بر آستانی هست
بیا، که با گل رویت فراغتی دارم
ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست
اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم
[...]
اگر ز هستی ما نام بینشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
جمال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی
[...]
چو بگذری به تل عاشقان دکانی هست
در آن دکان چو نکو بنگری جوانی هست
یکی جوان که زآوازه نکوئی او
نهی چو گوش بهر کوچه داستانی هست
گمان مکن که چو آن عارض و چو آن قامت
[...]
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست
که شب فغان سگی در هر آستانی هست
دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم؛
بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست!
گمان این بمنت نیست کز تو شکوه کنم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.