گنجور

 
قدسی مشهدی

می‌کنم در بوستان با عندلیبان شیونی

ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی

تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است

نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی

تو نکونامی و من بدنام و مردم عیب‌جو

همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی

بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست

دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی

صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشه‌ای؟

دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟

یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ

پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode