گنجور

 
قدسی مشهدی

دل ز بیداد تو رو کرد به آبادانی

در نظر، برگ گل و لاله کند پیکانی

در تماشای در و بام تو چون مهر منیر

هر سر موی کند بر بدنم مژگانی

از بد و نیک جهان، روی فراهم نکشم

زانکه چون آینه‌ام باز بود پیشانی

سینه‌ام ترکش تیرست ازان شست و هنوز

جگرم آه کشد از غم بی‌پیکانی

در خراش جگرم حاجت ناخن نبود

پیچش آه کند در جگرم سوهانی

روی گردانده‌ای از دیدن رویش قدسی

گل بی‌رنگ ز خورشید چرا گردانی؟