گنجور

 
قدسی مشهدی

تماشای گلی کرد آنچنان محو گلستانم

ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم

دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانی‌ها

گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟

خیال غمزه‌اش دارد چنان سر در پی دلها

که ناخن می‌زند بر پاره‌های دل به دامانم

مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی

که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم

ملال‌انگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی

ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم