گنجور

 
قدسی مشهدی

بسی چون سایه افتادم به پای سرو آزادش

ز خاکم برنمی‌دارد، نمی‌دانم چه افتادش

خوشم کز کوی او قاصد چو آمد، برنمی‌گردد

چو آید بوی گل، نتوان به گلشن پس فرستادش

کند روح شهیدان طوف بسملگاه صیدی را

که بی جذب کمند آرد به پای تیغ، صیادش

نمی‌خواهم که یک ساعت شود فارغ ز آزارم

مبادا دیگری خود را زند بر تیغ بیدادش

چه بخت است این، که گر دامان کوه بیستون گردد

کف اقبال خسرو می‌کشد از چنگ فرهادش

کمین بازیچه از نیرنگ عشق این است قدسی را

که لب نگشود و گوش عالمی پر شد ز فریادش