گنجور

 
قدسی مشهدی

روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض

فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض

یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون

تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض

از هر طرف دریچه فیضی‌ست بر دلم

بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟

بهر مرکّب قلم فیض بخش من

آورده‌اند دوده ز دود چراغ فیض

ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم

روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض

ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن

ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض

از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند

قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض