گنجور

 
قدسی مشهدی

تو و گشت چمن ای گل، من و کاشانه خویش

خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش

گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست

شعله بی‌طاقتی آموخت ز پروانه خویش

شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد

منت سلسله بر گردن دیوانه خویش

قدمی رنجه کن ای دوست، که چون مردم چشم

کردم آراسته از لخت جگر، خانه خویش

آنکه بر زلف خود از ناز تغافل دارد

موبه‌مو یافته حال دلم از شانه خویش

غرق خون چون ورق لاله بود اوراقش

هر کتابی که کنم خطبه‌اش افسانه خویش

ناله خشک‌لبان را اثری هست، ازان

قدسی انگشت زند بر لب پیمانه خویش