گنجور

 
قدسی مشهدی

بیگانه گشته‌ام ز همه مدعای خویش

در آشنایی بت ناآشنای خویش

تا برندارم از سر کوی بتان قدم

افتاده‌ام چو سلسله دایم به پای خویش

جایی نمانده است که بیخود نرفته‌ام

با آنکه برنداشته‌ام پا ز جای خویش

یک لحظه بر مراد دل خود نبوده‌ام

با آنکه سر نتافته‌ام از رضای خویش

درمان درد عشق بجز درد عشق نیست

با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش

قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم

هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش