گنجور

 
قدسی مشهدی

ای دست تو به کینه ز دوران درازتر

چشمت ز حادثات جهان فتنه‌سازتر

چندان که آن صنم گره از زلف باز کرد

در وصف خویش کرد زبانم درازتر

شاید که دود از دل گردون برآورد

کو ناله‌ای ز ناله من جهان‌گدازتر

ناز تو می‌کشد به نیازم، وگرنه نیست

آزاده‌ای ز من به جهان بی‌نیازتر

شام فراق اگرچه مرا دیده باز بود

صبح وصال بودم ازان دیده بازتر

چون عشق، خواند گرچه مرا خانه زاد، حسن

پرورده است لیک ز خویشم بنازتر

قدسی به گرد مرکز انصاف گشته‌ام

از خال او ندیده دلم، دلنوازتر