گنجور

 
اهلی شیرازی

در دل آمد یار و گشت از دیده غمدیده دور

بیش از آن نزدیک شد در دل که گشت از دیده دور

من به بویی زنده ام جانی ندارم دور ازو

مدتی دیرست کز من جان من گردیده دور

گر کشد آن مه مرا دستش مگیر ای همنفس

مردنم بهتر که یار از من شود رنجیده دور

مستم و شوریده و سرگرم آغوش توام

ای پری گر عاقلی باش از من شوریده دور

ای نصیحتگو میا نزدیک کز سودای عشق

اهلی شوریده خود را از دو عالم دیده دور