گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قدسی مشهدی

کی دواجو بود آن دل که ز دردش دم زد

داغ بی‌دردی آنم که دم از مرهم زد

با خرد روز ازل بر سر سودا بودم

عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد

محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد

شعله عشق تو داند که چه در عالم زد

گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود

عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد

ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور

هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد

دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل

خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد

عشق می‌گفت به گهواره دلم خوش طفلی‌ست

که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد

با جنون بود مرا سلسله پرشوری

عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد

تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی

دست در دامن آن طره خم در خم زد