گنجور

 
قدسی مشهدی

نوک مژگان چه حیرت گر ز دلها بگذرد؟

دل چه باشد تیر عشق از سنگ خارا بگذرد

خنجر ناز تو در دل حسرت دیدار را

خون کند، تا بر لبم حرف تمنا بگذرد

چند بر ما طعنه عشق بتان ای شیخ شهر

شیخ صنعان را بگو کز عشق ترسا بگذرد

دورباش غمزه را نازم، کزان کو آفتاب

دیده را بر پشت پا دوزد چو زانجا بگذرد

دیدن قدسی چنین بیمار و ناپرسیدنش

از تو این بد می‌نماید ورنه بر ما بگذرد