گنجور

 
قدسی مشهدی

من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند

دلم را سجده‌های گرم او ابرو بسوزاند

دماغم پر شد از سودای آتشپاره‌ای چندان

که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند

دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی

که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند

همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد

گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند

چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی

دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند