هرکجا زندهدلان شست دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث میتپد آن نیست که چون شعله شمع
تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند
غنچهوار از جگر خار برون آرم سر
گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند
در وصل تو که نگشوده کسش، خستهدلان
کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند
قدسی از میکدهام باز نیارند، اگر
زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند