گنجور

 
قدسی مشهدی

خرم دلی که در خم زلف تو جا گرفت

آسوده آنکه خانه به کوی بلا گرفت

خاک درت ز رشک نهفتم به آب چشم

تا چشم غیر، روشنی از توتیا گرفت

تیر تو سر فرود نیارد به هیچ صید

مرغ دلم خدنگ ترا در هوا گرفت

خلقی اسیر تهمت و من مجرم وفا

در قید او نماند کسی، تا مرا گرفت