گنجور

 
غبار همدانی

ای مطرب دل ترسم زین پرده که بنوازی

از پرده برون رازم یکباره بیندازی

ای ساقی جان جامی بر می زده ای عطشان

از بهر یکی جرعه تا چند همی نازی

از کثرت مهر تو وز صرصر قهر تو

چون شمع ستادستم آمادۀ جانبازی

از عشق تو چون موسی دل گشته مرا یاور

تا آتشی از رویت در طور دل اندازی

ای خسرو مهرویان از کثرت مشتاقان

بر حال من مسکین ترسم که نپردازی

ظلمی که ز چشمانت وارد به دلم آمد

بر کبک دری نامد از پنجۀ شهبازی

چون سوختۀ هجران عشق تو کند پنهان؟

کش روی غبار آلود دارد سر غمازی

 
 
 
جهان ملک خاتون

بس دولت فیروزست در پای تو سربازی

گر دست دهد ما را به زین نبود بازی

گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید

باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی

قلب من دلداده نقد سر کویت شد

[...]

جامی

هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی

بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی

دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته

آیند کشان از پی هر سوی که می تازی

عشاق به میدانت بازند به جد سرها

[...]

ادیب الممالک

ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی

با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی

بی آلت طیاره در چرخ به پروازی

بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه