گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غبار همدانی

ز جان بیزارم از دست دل خویش

خدایا با که گویم مشکل خویش

گل من خار غم در پا ندارد

که چندان فارغست از بلبل خویش

به دریای غمت نازم که بازم

به قعر خویش برد از ساحل خویش

دل من می ندانم مایل کیست

که هیچش می نبینم مایل خویش

دی از پروانۀ وصل تو تا صبح

شدم از شوق شمع محفل خویش

چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم

دلم گیرد کنار از منزل خویش

ندانم آخر این صیّاد بی رحم

چرا پوشید چشم از بسمل خویش

دلا تا چند کاری تخم هستی

به باد نیستی ده حاصل خویش

بهل تا اوفتان خیزان بیاید

غبار خسته ره با محمل خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode