گنجور

 
ابن یمین

نسیم صبح جانم تازه کردی

رسیدی لطف بی اندازه کردی

رسانیدی پیام از دلستانم

از آن درد دل و درمان جانم

از اینجا نیز یک شبگیر در ده

وزان منت بسی بر جان من نه

اگر چه سخت سست و ناتوانی

مکن در ره توانی تا توانی

ز بهر خاطرش بردار گامی

بفریومد رسان از من پیامی

نشانش در حقیقت گر ندانی

کنم ظاهر من این راز نهانی

نشان خطه فریومد آنست

که پنداری بهشت جاودان است

بهر سو جویباری همچو کوثر

درختش را چو طوبی بر فلک سر

نشاط افزا هوا و آب در وی

چو بوی میگسار و ساغر می

بهارش راغها پر لاله و گل

خزانش باغها پر میوه و مل

نسیمش در خوشی چون بوی دلبر

چو انفاس مسیحا روح پرور

سراسر کوه او پر کبک و تیهو

تمامت دشت او پر گور و آهو

چو پای اندر فضای وی نهادی

بصد شادی که دائم شاد بادی

برو اول بشهرستان خرم

که بادند اهل وی پیوسته بیغم

چو رفتی اندران فرخنده مسکن

بکام دوستان و رغم دشمن

گذر کن سوی درگاه وزیری

که باشد بنده او هر امیری

سر گردنکشان ملک ایران

گذشته صیت عدل او ز توران

بحکمت همچو آصف بلکه بهتر

بحشمت چون سلیمان نی پیمبر

علاء دولت و ملت محمد

که زیر پای دارد فرق فرقد

ببوس اول جنابش را بتعظیم

که تا یابی ز خاکش لطف تسنیم

پس آنگه بندگیهای فراوان

ازین سرگشته مدهوش حیران

رسان آنجا بعرض ای باد شبگیر

مکن زنهار در تبلیغ تقصیر

وزان پس عرضه کن کابن یمین گفت

بالماس مژه چون در همی سفت

که جان در تاب و دل در موج خونست

گر آری رحمتی وقتش کنونست

وز اینجا چون گذشتی شاد و خرم

مزن جز بر جناب خواجگان دم

بزرگانی که فرزندان اویند

چو انجم جمله در فرمان اویند

بگو میگفت چاکر بندگیتان

که بادا در سعادت زندگیتان

سپاهانشاه نام آور که بهرام

کمر شمشیر او بندد پی نام

بدرگاهش دعای بنده برسان

بسمع او ثنای بنده برسان

وز آنجا در گذر ایخوش نفس باد

که بادا عالم از لطف تو آباد

برو بر صاحب اعطم گذر کن

شرف را خاکپایش تاج سر کن

وزیر شرق عز الدین محمد

که بادش عمر در عزت مخلد

هزاران بندگی تبلیغ او کن

ثنا بر حضرت آن نامجو کن

بگو کابن یمین با دیده تر

همی گفت ای وزیر داد پرور

حرامت باد و نوشت باد بیما

دگر مصراع یاد آید شما را

و ز آنجا سوی فخر ملک و دین شو

بنزد قدوه اهل یقین شو

اگر نام وی و نسبت ندانی

کنم پیدا من این راز نهانی

جهان فضل فضل الله نامست

بحق اهل حقایق را امامست

بگاه نسبت او را ناصحی خوان

طریقش زاهدی و صالحی دان

بپی گر بسپری سر تا سر آفاق

نیابی مثل او پاکیزه اخلاق

بشرق و غرب چون او پرهنر نیست

چه علمست آنکه اوزان بهره ور نیست

در آن ساعت که میبوسی جنابش

رسان خدمت ز من بیش از حسابش

پس آنگه سوی مولاناء اعظم

بدانش سرور اولاد آدم

حکیم ملک استاد زمانه

چو یک فن در همه فنی یگانه

گذر کن با هزاران لطف جانبخش

زهی لطفت ز رنج دل امانبخش

رسان از من بدو اخلاص بیحد

که قصر فضل او بینم مشید

بگوی انگه که خدمت کرده باشی

ادبها را بجا آورده باشی

که گفت ابن یمین ای افضل دهر

بمعنی در زمانه اکمل دهر

سخن بر آستانت میفشانم

اگر چه نیک میدانی که دانم

ولی از راه اخلاص این جسارت

نمودم ای مشیر اندر وزارت

اگر ضعفی بود در لفظ و معنا

قوی گردان که هستی بحر انشا

هم آنجا تاج و ملک و دین علی را

که داند حق عدو را و ولی را

برتبت پیشوای اهل دانش

بدانش مقتدای اهل دانش

هزاران شوق این مخلص رسانی

سلامی از ریا خالص رسانی

وز آنجا سوی زین ملت و دین

که باشد در هنر با قدر و تمکین

گذر کن ای نسیم صبحگاهی

کزو یابی هر آنچ از فضل خواهی

طبیبی نیست همچون او جهانرا

عجب ناید ازو فرزانگانرا

اگر سردی برد از طبع کافور

کند زردی ز روی کهربا دور

بدو تبلیغ کن اخلاص بسیار

وز آنجا بی تهاون گام بردار

برو با آستان حافظ الدین

که شرع مصطفی را داده تزیین

سر افراز قضای هر مکانی

ز عدل او بهر جا داستانی

شریح ارزنده بودی در زمانش

خجل گشتی ز عدل بیکرانش

نیازی عرضه دارو شرح اشواق

بگو در پیش آن پاکیزه اخلاق

وز آنجا رو بسوی فخر کشور

نطام ملک سیف الدین مظفر

هنرمندی که اندر صدر اشراف

سر اسلاف گشت و فخر اخلاف

زمن شوقی که دیدی عرضه دارش

رقوم مهر من بر دل نگارش

و گر باشد ملازم فخر ایام

شهاب ملک و دین زنگی بهرام

ز هر بد کوش دار اهل دیوان

شهاب آسا ملایک را ز دیوان

دگر کان معانی بحر انشی

غیاث دولت و دین معیر یحیی

که تا کلک جوادش در بنانست

وطن تیر فلک را در کمانست

مران هر دو بزرگ نامور را

سر آزادگان بحرو بر را

چو تبلیغ ثنا ها کرده باشی

عقیب آن دعا ها کرده باشی

بگوی ارشد ز چاکر تان فراموش

منم باری شما را حلقه در گوش

مرا زین مشتکی مقصودم آنست

فراموشی نه شرط دوستانست

پس آنگه قدوه نواب را جوی

مقام زبده اصحاب را جوی

بهاء ملک و دین کز برد باری

چو همنامش بود در راستکاری

همان هر دو جگر گوشه که او راست

که گردد صد کژی از هر یکی راست

بدیشان خدمتم ارسال فرمای

وز ایشان در گذر ابرام منمای

بسوی شمس ملک و ملت و دین

محمد رهنوردی باد مشکین

که تا یابی بزرگی با کرامت

که از وصلش نبیند کس سئامت

بدو خدمت رسان و شرح اشواق

بگو زین مخلص محزون مشتاق

وزانپس خواجه باد و دین را

وجیه الدین علی بن تکین را

تحیات از زبان من ادا کن

ثناگوی و فراوانش دعا کن

پس آنگه آن دو میر معتبر را

دو دانای هنر ور نامور را

نخستین میر میران با یبوغا

که باشد بر سر اصحاب آقا

دگر یک سیف دین و ملک گر زانک

بهنگام سواری چست و چالاک

بگاه بزم همچون ابر نیسان

بروز رزم همچون بور دستان

ز من خدمت رسان بیحد و بیمر

پس از تبلیغ خدمت زود بگذر

وز آنجا رو بسوی آن دو پهلو

دو نام آور سپهداران خسرو

دو گرد نامدار آنان که در جنگ

چو روئین تن دلیر اندر گه جنگ

نخستین تاج ملک و دین علی را

پناه اندر حوادث هر ولی را

سپهداریکه گاه حمله بی قیل

بود چون پشه عاجز پیش او پیل

دگر آنکو بگردی هست مذکور

بشمس الدین محمد شاه مشهور

سر آزادگان آن یک که بیچون

نهنگ آرد بدم از نیل بیرون

ز شوقم آنچه دانی بیش از آنهم

بدیشان عرضه کن دلشاد و خرم

پس آنگه با هزاران لطف و دلجوی

بجوی انخوش نفس دلشاد میگوی

جمال الدین حسین ساربان را

که روبه بشمرد شیر ژیان را

هژبر روز هیجا گرد پر دل

که باشد پیل پیش او شتر دل

بمردی شیر گردون را بپبکار

مهار آرد به بینی در شتر وار

سلامی همچو خلقش روحپرور

بر آن پهلو رسان ای باد بگذر

برو نزدیک دارای خزانه

مساز ای باد سستی را بهانه

بهاء دین عمر آن در وفا سست

چو یوسف در علوم خازنی چست

بدو تبلیغ کن شوقی که دیدی

بگوشکری کزین مخلص شنیدی

هم انجا در جوارش خواجه ئی هست

که کارش جمله خیراتست پیوست

فقیه الدین همی خوانند او را

بپرس از من صبا آن نیکخو را

پس آنگه جمله یارانرا که هستند

بشهرستان در وخسرو پرستند

ز من خدمت رسان و راه برگیر

بفریومد خرام ای باد شبگیر

وز آنجا چون بدروازه رسیدی

همایون بقعه ئی چون خلد دیدی

ز دروازه برون باشد مزاری

ز لطف ساکنانش مرغزاری

درو آسوده ساداتی مکرم

یکایک مقتدای اهل عالم

تبرک را جناب آن ببوسی

باخلاص از دل و از جان بیوسی

مجاور اندرو پیری خردمند

شدستی رسته از تکلیف و هر بند

امیر حیدری خوانند او را

همه مردان حق دانند او را

مجرد مفردی آزاد مردی

ز شهوت دامنش نادیده گردی

بکلی کرده اعراض از مناهی

وجود پاک او دور از تباهی

بدو خدمت رسان از من فراوان

پس آنگه این سخن معروض گردان

که تا از صحبت تو دور گشتم

بکل از کام دل مهجور گشتم

ندیدم بیش روی شادمانی

همان بودست گوئی زندگانی

ز لطف او کن استمداد همت

که او را باشد استعداد همت

دگر با او موافق چند یارند

که در تجرید هر یک مرد کارند

مقدمشان علی حیدری دان

ز حرص و شهوتش دور و بری دان

سلامم چون به آن یاران رسانی

بفریومد رسان این ارمغانی

بفریومد چو پای اندر نهادی

درخلد برین بر خود گشادی

وز آنپس ای صبا زانجا روان شو

بسوی مشهد فضل جهان شو

سر گردنکشان کشور فضل

که طبعش بود کان گوهر فضل

بزرگی در امور دین بحسبت

که با وی میبرم من بنده نسبت

در اجناس فضایل بوده ماهر

بر انواع مکارم گشته قادر

بفضل و دانش و افضال مذکور

بنام نیک در آفاق مشهور

یمین ملک و دین کان فضایل

سر افرازان کان جان فضایل

بزرگی کاتفاق مرد و زن بود

که خلق او چو نام او حسن بود

نخستین آستان مشهدش را

ببوس آنگه نگه کن مرقدش را

چو استادی فرا پیش ضریحش

تو خود بینی کرامات صریحش

بآب دیده خاکش را همی شوی

بصد اخلاص تکبیرش همی گوی

در آنحضرت ز سوز سینه من

همی نو کن غم دیرینه من

هزاران آفرین بر خاک او کن

دعاها بر روان پاک او کن

ز روح پاک او ما را مدد خواه

مگر آرد دلم را بر سر راه

بگو از من که تا تو زنده بودی

بهر کاری معین بنده بودی

کنون گردون دون ناسازگاری

نهاد آغاز و چاکر را بخواری

بغربت او فکند از منزل خویش

چنانک آگه نیم زاب و گل خویش

نه شب دارم قرار و روز آرام

ندانم چون شود کارم سرانجام

کنون باری نیم شاکر ز دوران

الهی عاقبت محمود گردان

وز آنجا بازگردای باد خوشبوی

بسوی آن بزرگ محتشم پوی

امین ملک و دین فخر اکابر

اکابر باو جودش چون اصاغر

زمن خدمت رسانش آنچ دانی

ز شوقم باز گو تا میتوانی

سمی پهلو ایران علی را

که رونق برد گرد زابلی را

بزور پنجه اش عاجز شده شیر

بکشتی پیل را میاورد زیر

رسان از من سلام و باز پرسش

بصد اکرام و صد اعزاز پرسش

بس انگه از طریق دلنوازی

قدم در نه ز بهر کار سازی

گذر کن سوی بدر الدین معرف

سر اهل حقایق پیر عارف

چو بلبل نازک الحان و خوش آواز

چو طوطی شکر افشان و سخن ساز

چو بهر وغط بر منبر نهد پای

شود الفاظ عذبش مجلس آرای

امید از یمن الفاظش همیدار

که چوب خشگ منبر آورد بار

ز من خدمت رسان بیش از قیاسش

وزین خدمت منه بر سر سپاسش

چو زانجا در گذشتی گامکی چند

که در راهت نیفتد ایصبا بند

مقام پهلوان آلتون پی انجاست

که در ابواب مردی نیک داناست

چشیده گرم و سرد روزگاران

مقدم بوده بر مجموع یاران

بگردی در جوانی زورگریها

نموده کرده هر جا سروریها

بدو خدمت رسان از من پس آنگاه

سوی بازار بردار ایصبا راه

بره اندر یکی حصن قدیمست

که ساکن اندرو صدری کریمست

کشد ترسیم کلکش در مکنون

فضایل باشدش ز اندازه بیرون

ستوده شمس ملک و دین محمد

مکارم را قواعد زو ممهد

کریم و نامجوی و راد وعالم

برتبت شمع جمع آل قاسم

بیاو افتقار من برویش

بیان کن بعد از آن بگذر بکویش

از آنجا میرو آسان تا ببازار

که راهی نیست چندان تا ببازار

زمانی خواهمت کانجا نشینی

سر تمغاچیانرا بو که بینی

محمد دایه یار مجلس آرای

بخدمت گاه عزت بر سر پای

بلطف و چرب نرمی و مدارا

گشاید سیم و زر از سنگ خارا

چو پرسیدیش ای باد سحر خیز

بعزم کوی تشتنداب برخیز

ز طرف جویبارش زود مگذر

دمی در چار سوی او بسر بر

نظر دروی بهر سو تیز بگمار

بهشتی بینی از انواع ازهار

ز نزهت همچو مینو روح پرور

روان در پای طوبی آب کوثر

نسیمش چون دم عود و قر نفل

نوا و برگ او از سنبل و گل

فغان برداشته قمری بعیوق

بسان عاشق اندر هجر معشوق

گذرکن ایصبا بی هیچ تأخیر

مکن در وقت رفتن هیچ تأخیر

بر اولاد کرام خواجه اسحاق

بزرگانی همه پاکیزه اعراق

برایشان بهر من بی وهن و تقصیر

تحیات فراوان خوان بشبگیر

وزینجا سوی شمس ملت و دین

سزاوار هزار احسان و تحسین

که در طب باشد انفاسش مسیحی

گه تنجیم بو سهل مسیحی

بدو خدمت رسان و آنگه سفر کن

سوی بابا علی یکدم گذرکن

جوانی باشد او بس با تواضع

بصنعت ماهر اما بی تصنع

بحرفت از مسیحا پیش برده

ازو حواریان تشویر برده

دو فرزانه که دور چرخ دوار

سیمشان ناورد هرگز پدیدار

بنسبت از وزیران بهره مندند

برفعت برتر از چرخ بلندند

وجیه الدین محمد نام مهتر

نظام الدین حسن مخدوم دیگر

فراوان بندگیها زین دعا گوی

بدیشان عرضه دارای باد خوشبوی

پس آنگه سر بسر یاران دیگر

مقیم آستان آن دو سرور

خصوصا شمس دین و ملک سراج

سراج انجمن و انگاه وهاج

سلامی همچو انفاس خوش خویش

بلطف جانفزای دلکش خویش

رسان از من بدان اصحاب و بگذر

ثناها گو بر آن احباب و بگذر

از انجا رو بسوی فخر سادات

کریم اعراق و خوش خلق و نکو ذات

بهاء ملک و دین زید محمد

چراغ دو ده اولاد احمد

بدو ارسال کن زین بنده اخلاص

که هستش معتقد هم عام و هم خاص

وز انجا ره بمحمود امام است

که اندر علم طب مردی تمام است

لقب اصحاب نورالدینش خوانند

بطبش بهتر از بقراط دانند

چو بفشاند ز شاخ علم خود بار

رباید رعشه از برگ سپیدار

رسانش خدمتم ایخوش نفس باد

بگو مگذار حق صحبت از یاد

وز آنجا ای نسیم عنبر افشان

بسوی پهلوان محمود بدران

گذر کن تا ببینی پهلوانی

که یکدم صحبتش ارزد جهانی

بذات او مباهی گشته ابرار

عبید خلق او سر تا سر احرار

سلام من بدان آزاده راد

رسان ای روحبخش خوش نفس باد

وز آنجا چون دعا تبلیغ کردی

چنان خواهم که با بازار گردی

بپیش آید ترا پیری مکرم

سر افراز همه کتاب عالم

نجیب ملک و دین خوانندش اصحاب

بکتبت اوستاد جمله کتاب

سیاقت را حقیقی نه مجازی

چنان داند که در بغداد تازی

ز من بسیار پرسش کن مر او را

...

دو آزاده دو دانای خردمند

...

نخستین تاج ملک و دین علی دان

اکابر سر بسر او را ولی دان

کریمی نامداری بینظیرست

ز پا افتادگانرا دستگیرست

بتدبیر صواب و رای روشن

اگر خواهد برد چربی ز روغن

دگر یک زان شهاب دین و دولت

بدات او مباهی ملک و ملت

هنرمندیکه گر صورت نگارد

بلطف خویش جانش در تن آرد

گهی کآید ز کلکش خط چون آب

خجل گردد روان ابن بواب

چو اینخدمت بجای آری سفر کن

بسوی صاحبان زانپس گذر کن

شرف محمود و فرزندش محمد

که بادا هر دو را دولت موبد

بزرگانی بترتیب و بآئین

برفعت قدرشان برتر ز پروین

ز منشان چون دعا گوئی سفر کن

سوی مخدوم نام آور گذر کن

علاء الدین محمد دین پناهی

سپهر ملک را تابنده ماهی

چنان پاکیزه روی و نیک رایست

که گوئی خواجه عبدالحق بجایست

هزاران بندگی از من رسانش

که دارد از بلا حق در امانش

وز انجا ای نسیم عنبر آگین

گذر کن سوی قطب ملت و دین

که تا بینی بزرگی نامداری

کریمی تازه روئی بردباری

ز اقران در فضایل دست برده

بغیر از مکرمت کاری نکرده

بدو خدمت رسان زین بنده بسیار

که بادا در پناه لطف دادار

پس آنگه ای نسیم عنبر افشان

سفر را ساز کن دامن بر افشان

مبادا چون بود آهنگ راهت

بغیر از مدرسه آرامگاهت

درو درگاه او را چون ببینی

بدو گوئی مگر خلد برینی

بر اطرافش چو کوثر جویباری

چو طوبی بر لب او هر چناری

گذشته اوج ایوانش ز کیوان

نپرد بر فرازش مرغ پران

موذن چون بر ایوانش بپا خاست

تو گوئی کز فرشته این دعا خواست

قدم در استانش چون نهادی

بروی خود درجنت گشادی

بدل گوئی چه جای مدرسه است این

بهشتست این چه جا و هندسه است این

درو یابی مدرس شمس دین را

بدانش مقتدا اهل یقین را

گه تقریر پرسی در محافل

شده سحبان بنزد او چو باقل

بود در وقت املا و گه درس

بباغ فضل نیک استاد در غرس

بدو ای باد صبح اخلاص خالص

رسان زین چاکر مشتاق مخلص

پس آنها را که از وی مستفیدند

که هریک در هنر صد جا مشیدند

یکایک را بصد اکرام و اعزاز

ببر گیر و بلطف خویش بنواز

وز انجا رو سوی اصحاب سرباز

که یکسر بهر دین باشند سرباز

در اول پایه صدری نامدارست

که گیتی را بذاتش افتخارست

شهاب ملک و دین مسعود کافی

که گیتی را بذاتش افتخارست

اگر مبهم بود القاب و نامش

بگوید با تو اینمخلص تمامش

بزرگی بس بنام و ننگ باشد

ستوده سیرت و یکرنگ باشد

پیامی خوش نفس چون بوی عنبر

بدو تبلیغ کن وانگاه بگذر

هم آنجا تاج دین حق حسین است

کز و شرع نبی با زیب و زین است

چو در فتوی نهد بر خامه انگشت

شود دین قویم حق قوی پشت

هزار اخلاص ازینمحزون مشتاق

مبلغ شو بدانمشهور آفاق

چو زانجا بگذری صدریست عالی

بر اقلیم مکارم گشته والی

رشید ملک قاسم نام دارد

بر اوج مهتری آرام دارد

ره و رسم فلاحت نیک داند

بر آرد شاخ آهوگر نشاند

تحیات فراوانش ز چاکر

رسان وانگاه ازانجا نیز بگذر

هم آنجا اکرم الاخوان ما را

که رونق بود اخوان صفا را

شهاب الدین علی سرخیل اقران

که نآید در هنر چون او بدوران

رسان از من درود محض از اخلاص

بدان بگزیده هر عام و هر خاص

وز انجا عزم کن عزمی مصمم

خرامان قطع ره کن شاد و خرم

بسوی آن کریم اخلاق بگذر

که ما را هست عم زاد و برادر

گزین دوستان من محمد

عزیز مصر جان من محمد

بدانش در میان خلق مذکور

بعزالدین محمد کشته مشهور

ز من چندانکه بتوانی ثنا گوی

بر آنفرخ نهاد راد خوشخوی

وزانجا رجعتی کن سوی بازار

در آن رجعت مکن تاخیر زنهار

خرامان رو بسوی کوی ساباط

که آنجا نشو مییابند اسباط

بزرگان محلت را سراسر

ز من خدمت رسان و زود بگذر

قدم نه در سرای مادر من

عزیز و مهربان و غمخور من

سلامی با صفا از من بدو بر

دعائی بیریا از من بدو بر

بگو چو نی تو ای گمکرده فرزند

که من باری فلک با دورم افکند

از آنمیمون جناب عفت آباد

که بادا تا ابد از هر بد آزاد

بشفقت یکنطر در کار ما کن

دمی وقت سحر در کار ما کن

بخواه از حضرت دادار ما را

بهمت زین سفر باز آر ما را

پس آنگه ایصبا این بیتکی چند

بخوان در پیش آن پیر خردمند