گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا کاری ست مشکل با دل خویش

که گفتن می نیارم مشکل خویش

خیالت داند و چشم من و غم

که هر شب در چه کارم با دل خویش؟

ز واپس ماندگان یادی کن آخر

چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟

مرا در اولین منزل ره افتاد

ترا خوش باد راه و منزل خویش

نه من زان گونه در دریا فتادم

که آید کشتنم در ساحل خویش

چه فرصتها که گم کردم درین راه؟

ز بخت خوابناک غافل خویش

کم از جولانی آخر در ره ما؟

چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فخرالدین اسعد گرگانی

سمن بر ویس گریان بردل خویش

گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش

انوری

به جان آمد مرا کار از دل خویش

غمی گشتم زکار مشکل خویش

در آن دریا شدستم غرقه کانجا

بجز غم می‌نبینم ساحل خویش

به راه وصل می‌پویم ولیکن

[...]

ابن یمین

بغربت او فکند از منزل خویش

چنانک آگه نیم زاب و گل خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه