حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، صحبت از احساسات عمیق و پیچیدهای است که شاعر در مورد عشق و جدایی تجربه کرده است. او به توصیف درد و غم ناشی از از دست دادن معشوق میپردازد و به میانجیگری عشق، طلب نجات از دردهایش را میکند. شاعر به عشق به عنوان منبعی از روشنی و هدایت در تاریکیهای زندگی اشاره دارد و در عین حال، به فزونی این غم و رنج و بیثباتی وجود انسان میپردازد. او همچنین به ارزش داراییهای روحی و عاطفی خود اشاره میکند و ابراز نگرانی میکند که چگونه این ارزشها را ارزان میفروشد. در نهایت، او به حالت بحرانی احساساتش میرسد که به گفتهاش به زودی به اوج خواهد رسید و در این مسیر بارش اشکهایش ادامه دارد.
هوش مصنوعی: داستان بهشت و جهنم گفتگویی است درباره حالتی که متعلق به پیوند و جدایی است.
هوش مصنوعی: بیا اشکهای من را به راه بینداز که جانم از شدت درد و مصیبت به خطر افتاده است، مثل هزاران کشتی نوح که در برابر طوفان آسیبپذیرند.
هوش مصنوعی: ای عشق، همچون خضر، مرا در این مسیر یاری کن تا در آخرین لحظات زندگیام از تاریکیها به زندگی جاودان برسانی.
هوش مصنوعی: اگر موهای پریشان این دل دیوانه به دستم بیفتد، میتوانم درمانش کنم.
هوش مصنوعی: ای دل، عمر تو گنجی با ارزش است، ولی چه فایده که آن را به آسانی و بیارزش میفروشی.
هوش مصنوعی: به زودی باران چشمانم تمام میشود و دیگر ابرهای چشمانم نخواهند بود، زیرا به اندازه کافی اشک ریختهام.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش
مه دو هفته پدید آمد از گریبانش
به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
[...]
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
[...]
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
[...]
صباح عید که برخاست عزم میدانش
چو صبح مطلع خورشید شد گریبانش
بر آمد از دل پر خون عاشقان تکبیر
در آن زمان که بدیدند روی رخشانش
به باد پای روان بر چو آذری بر زین
[...]
خوشست درد که باشد امید درمانش
خوشا سری که نباشد به عشق سامانش
وصال کعبه مقصود اگر طلب داری
قدم مزن که نباشد حد بیابانش
دلم رسید به جان و به جان رسید دلم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.