گنجور

 
قوامی رازی

ای از خدا عزوجل بر تو آفرین

تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین

آن را کن آفرین که جهان را بیافرید

تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین

آن پادشا که حلقه درگاه ملک او

هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین

شایسته عبادت و معبود مملکت

دارنده مکان و نگارنده مکین

جان پروری که بی قلم و دست و آلتی

اندر رحم نگار کند صورت جنین

از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار

در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین

سوز به قهر برگ درختان به مهرگان

سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین

برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف

رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین

با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان

نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین

چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار

زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین

از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب

همچون نوای بهربد از چنگ رامتین

کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش

چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین

زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش

چون لشکری رسیده زهندوستان به چین

گردون پرستاره زصنع بدیع او

چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین

ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن

خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین

می برکنند سر ز گریبان آسمان

دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین

پای جهان ز دامن شب چون نهان کند

گوید به صبح دست برون کن ز آستین

در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند

مردان تیز فهم وبزرگان دوربین

ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح

ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین

انگشت کاینات به تقدیر چون توئی

انگشتری فلک کند و مشتری نگین

تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا

که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین

با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا

بیچاره ذلیلم و درمانده مهین

من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم

یا باشدم به درگه تو ناله حزین

خورشید را که هست کله گوشه برفلک

هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین

ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان

در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین

از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی

کش غول بر یسار بود دیو بر یمین

در طاعت خدای دو تا باش چون کمان

کاندر ره تو دیو لعین است در کمین

آنجا سوار باش که میدان طاعت است

تا آسمانت اسب شود آفتاب زین

ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است

«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »

گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش

چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین

نتوان شدن به پای غلط در ره خدای

نگرفت کس به دست گمان دامن یقین

بر راه جهل چند نشینی اسیروار

چون در ره خرد نشوی شهسوار دین

خود دانی این قدر که بهم راست نیستند

میران شه نشان و گدایان ره نشین

ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش

گر همچو جبرئیل امین نیستی امین

آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی

کز رنج نفس باش به جان بلا قرین

رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز

لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین

می برکشی ز جانور پوست تا تو را

در پوستین بود تن و اندام نازنین

چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی

آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین

از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی

در دل مگیر کین و در ابرو میار چین

کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد

آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین

از هول دوزخ و خطر راه رستخیز

آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین

تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است

دریای آتشین ز پس کوه آهنین

بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن

صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین

نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر

از جای راستان و ز مردان راستین

گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد

زخم سروت بر سر و چنگال برسرین

چون نعمت خدای خوری شکر او گزار

گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین

او را چه از شکایت و شکر جهانیان

مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین

ناشاکران چون تو خداوند را بسی است

گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین

ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم

بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین

برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد

گردی نشست بر سرت از گردش سنین

توحید و زهد کارقوامی است و آن منم

کز غایت سخن شده ام آیتی مبین

امروز پادشاه سخن در جهان منم

گنج قناعت است مرا در خرد دفین

توحید و زهد هست سپاهی گران مرا

توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین

بر درگه سرای سخن پادشاهوار

در دین زنند نوبت من تا به یوم دین

آن نانبا منم به سخن پادشا شده

دکان گرفته بر زبر گنبد برین

گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود

پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین

از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل

از چشم فکرت است مرا چشمه معین

در ناوه ضمیر خمیر لطبف من

به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین

نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم

آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین

زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق

نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین