گنجور

 
قطران تبریزی

مرا رنج بسیار و کم روزگار

بشادی کسم نیست آموزگار

نه هستند یاران من مهربان

نه هستند خویشان من سازگار

زمانی همی نالم از یار بد

زمانی ز رنج و بد روزگار

شود نیک روز بد از یار نیک

مرا بدتر از روزگار است یار

مرا دل فکار است دائم ز دوست

ز دشمن بود هر کسی دلفکار

اگر دشمن و دوست یکسان بو

چه دوست و چه دشمن چه خرما چه خار

از آن دشمنی کو بود دور دست

تواند رهاندن بدستان و چار

چگونه تواند ز دشمن گریخت

کسی کش بود دشمن اندرکنار

ایا عاشقی بی دل و بی روان

گهی گرم خوار و گهی سوگوار

چه نالی چو رعد و چه گریی چو ابر

چه گوئی تو چندین چه پیچی چو مار

همیشه ز دل نالی و دیده هیچ

که دارند جان گرامیت خوار

که دید این رخ یار پیمان شکن

برفت از پی یار بی زینهار

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابر است و من کشتزار

«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین

بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار

ابا برق و با جستن صاعقه

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

به از عید نشناسم از روزگار

نه از مدح خسرو به آموزگار

خداوند عالم کزو وقت ما

همه ساله عیدست لیل ونهار

یمین و امین اختر یمن و امن

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بدین خرمی و خوشی روزگار

بدین خوبی و فرخی شهریار

چنان گشت گیتی که ما خواستیم

خدایا تو چشم بدان دور دار

خداوند گار جهان فرخست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه